رستا رستا ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

عشق کوچولوی ما

چهارمین ماهگرد رستا

رستا خانوم شما امروز 19 دی ماه 4 ماهه شدی عزیز دل مامان و بابا امروز در 4 ماهگی شما ، بردیمت مرکز بهداشت تا واکسن بزنی از بس که شما هشیار و باهوشی تا وارد اونجا شدیم یه نگاه به اطراف انداختی و گریه سر دادی هر چی سعی کردیم آرومت کنیم فایده نداشت ... پستونک و جغجغه هم افاقه نکرد . خدا رو شکر قد و وزنت خوب و روی نمودار بود به قول بابا محسن این همه علم پیشرفت کرده اما هنوز به ابتدائی ترین شکل سوزن رو تا ته میکنن توی پای بچه !!!! و دقیقا همین کارو با شما کردن . عزیز دلم 10 دقیقه ای هم باید صبر میکردیم و بعد میرفتیم خونه . به سختی آروم شدی و به خنده افتادی و تا سوار ماشین شدیم  عین یک فرشته کوچولو خوابت برد . ن...
19 دی 1392

رستا بالاخره روی شکمش برگشت هورااااا

دختر ناز مامان و بابا امروز در آخرین روز از ماه چهارم بالاخره برگشتی هوراااااااااااااااااااااااااااااا داشتم وبلاگتو آپدیت می کردم که دیدم اومدی توی صورتممم خیلی هول شدم و دنبال دوربین بودمممممم فدات بشم واقعا مبارک باشه خیلی خوشحالممممم به بابا محسن هم زنگ زدم و خوشحالش کردممممم بعدش هم ول کن نبودی دائم بر میگشتی اما یه دستت زیرت میموند و گریه میکردی . بعد هم خسته شدی و  مثل همیشه خودت خوابیدی ...
18 دی 1392

اولین سفر رستا خانوم به سرزمین پدری !!!

رستا خانوم در پی شکست قبلی ، صبر کردیم حال شما خوب بشه. شک داشتیم که آیا بریم سفر یا نه ؟! از اونجایی که بابا محسن از تنهایی مامان اقدس و بابا علی خیلی ناراحت بود گفت بریم ، چون می خوایم شادشون کنیم حتما خدا هم رستا رو سلامت نگه میداره . در واقع ساعت 11 شب دوشنبه 9 دی تصمیم گرفتیم که فردا راهی فریدونشهر بشیم . صبح سه شنبه هر چه کردیم نشد زودتر از ساعت 10 حرکت کنیم . زدیم به جاده و رفتیم خدا رو شکر تو اصلا توی راه اذیت نکردی خوشگل خانوم . اولش یکم خوابیدی و بعد بیدار شدی و با عروسکات کلی سرگرم شدی یکی دوبار هم اومدی بغلم و می خواستی بیرونو تماشا کنی خخخخخخخ بالاخره ساعت 4 وارد یخستان شدیم ودنیا یه رنگ دیگه شد ...
18 دی 1392

اولین سفر رستا خانوم با شکست مواجه شد

5 شنبه 5 دی ماه صبح رفتیم آزمایشگاه نور برای تست آلرژی های غذایی. الهی من فدات بشم عسل مامان ... خیلی اذیت شدی و خیلی گریه کردی  منو توی اتاق راه ندادن. بابا محسن پیشت بود . 2 بار ازت خون گرفتن . یه بار لخته شد . دفعه دوم بعد از اینکه بهت شیر دادم تا آقاهه رو میدی گریه میکردی.... عزیز دل مامان و بابا خیلی گریه کردی . من وبابا محسن هم گریه کردیم بعد از آزمایشگاه تصمیم گرفتیم از آلودگی هوا فرار کنیم و کمی زودتر بریم سفر ... برگشتیم خونه و ناهار خوردیم و جنگی ، چمدون رو بستیم و گازو گرفتیم به سمت طینوج ..... ساعت 5:30 اونجا بودیم. بابا قاسم هم از یک هفته پیش رفته بود اونجا  تا به باغچه ها رسیدگی کنه .. اما هنوز هوای خون...
18 دی 1392
1